علی سیناعلی سینا، تا این لحظه: 11 سال و 5 روز سن داره
زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 21 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

اومدی تا منو به آرزوهام برسونی

ماه رمضون

سلام پسر کوچولوی من اینروزها خیلی بهونه گیر شده. خوب غذا نمیخوره خوب نمیخوابه .برای غذا خوردنش باید تا 3-4 ساعت هیچی بهش ندم شاید یه کمی غذا بخوره و برای خوابیدنش من و باباش به نوبت داستان بگیم و لالایی بخونیم تا کم کم خسته بشه و بعد از کلی بهونه گیری بخوابه.. البته روزی 2-3 تا شیشه شیر میخوری ولی باز هم بهونه میگیری که "جی .جی" میخوام.نمیدونم چرا یادت نمیره..خیلی مراعات میکنم و لباسهای باز هم تنم نمیکنم...ولی متاسفانه وقتی بیقرار میشی...گیر میدی و دل منو میسوزونی...اغلب سعی میکنم سرتو گرم کنم یا خوراکی یا شیر بهت بدم ...تا شاید از سرت بیفته... بابایی گاهی باهات بازی میکنه که یادت بره و گاهی اونم شروع میکنه به ...
20 تير 1394

2 سال و 23 روزگی

سلام...به پسر گلم...به وروجک مامان خیلی شیرین شدی...از وقتی به حرف اومدی انگار یه هو قد یه بچه 4-5 ساله میفهمی!!! البته میدونم کمی اغراق آمیزه ولی حداقل بعضی از کارهات باعث این تصور میشه... 13 رجب(11 و 12 اردیبهشت) امسال زیارت امام رضا بودیم. و از قبل تصمیم داشتم بعد از زیارت و کمک خواهی از امام رضا (ع) تو رو از شیر بگیرم. - دیروز خطاب به پدرت : 3 بار پدرتو به اسم کوچیک صدا کردی و اون قبلا بهت گفته بود که حتما بهش بگی بابا..و تو وقتی دیدی جواب نمیده متوجه علتش شدی و اینبار گفتی بابا ... بابا هم با اشتیاق گفت جااانم!! تو هم انگار اصل حرفتو یادت رفته باشه...با شیطنت و درحالیکه انگشتتو بالا آوردی با تاکید بهش گفت...
19 ارديبهشت 1394

نوروز کوچولوی من

سلام دوستان امروز 5 روز از تولد علیسینا گذشته... اگه دوس دارید پسری رو ببینید به این لینک برید http://photo.ninisite.com/Showphoto.aspx?vid=2015042014085076930 یه هو ویرم گرفت تو سایت عکسشو آپلود کنم و بذارمش واسه مسابقه ...
1 ارديبهشت 1394

فقط ده روز تا تولد دو سالگی

امروز 16 فروردینه خیلی خوشحال شدم از اینکه میتونم تا روز تولدت از پاس شیر استفاده کنم و روزای آخری که میتونم زودتر بیام پیشت بیشتر شدن.از 18 اسفند به بعد مامانی نیومد سر کار بخاطر اینکه برای دل دردای شما تشخیص مالروتاسیون دادن و جراحی داشتی..و مامان تو این مدت مرد و زنده شد..و الان خیلی خدارو شکر میکنم که روزای سخت تموم شدن و توئه وروجک مثه قبلا داری بازی و شیطونی میکنی و زبون میریزی. خدا میدونه هنوزم نگران عوارض عمل هستم و شبی نیس که فکر و خیال نزنه به سرم! الان هم موندم کی از شیر بگیرمت چون برنامه قبلیم که عید بود به خاطر بیماریت عقب افتاد. این روزها تو دید و بازدیدها بازم شیطنت کردی و شیرین زبونی و همچنان داره به تعداد فالوئرها...
16 فروردين 1394

یکسال و ده ماه 15 روزگیت

وروجک مامانی....عشقمی...نفسمی دیشب تولد عمو میلاد بود و باز کلی شیرین بازی درآوردی از خودت... تازگی یاد گرفتی کلمه دوستت دارمو میگی با زبون شیرین و اداهای بامزه همراه با خجالت ...مخصوصا موقعی که شیر میخوری میگی "تویه دوس دایم" وقتی هم من میگم :"منم تورو دوست دارم مامانیه من "...داد میزنی میگی "نه من..نه من" فک میکنی یه چیزیه که ازش کم میشه اگه منم داشته باشم....غافل از اینکه هی مضاعف میشه دوست داشتنهای دوطرفه...مادر و فرزند اگر بخوام دقیق بگم شنبه 7 اسفند وقتی مثه همیشه موقع خواب تو بغلم بودی و با بازیگوشی شیر میخوردی برای اولین بار این جمله قشنگ رو بهم گفتی...چیزی که هنوز یادآوریش منو سر شوق میاره...
13 اسفند 1393

یکسال و نه ماه و 24 روز

این ماه هم تو بیمارستاتا گذروندی! جمعه 3 بهمن یه روز تو بخش سرپایی بستری بودی و از اونروز روزی یه ساعت دل درد و 8 بهمن که برات نوبت دکتر فوق تخصص گوارش گرفتم و رفتیم مطب تو رو بلافاصله فرستاد واسه بستری! و تا 15 بهمن تو مرکز طبی اطفال بستری بودی...آزمایش به ازای هر روز بستری یه بار ، سونو و عکس و عکس رنگی! و در آخر اندوسکوپی..یه تشخیص هم ندادن که بفهمیم چرا اینهمه دل درد داری..اینقد داغونم که نگو! روز و شبم یه شکل شده نمیدونم چه بلایی سرت اومده! به زمین و زمان بدبین شدم و مدام مثه دیوونه ها با خودم درگیرم..که چرا بچم اینجوری شد شاید زیادی به مهدت اعتماد کردم و حرفاشونو باور کردم! سپردم به خدا که این بلا رو سرت اوردن...اینهمه سفار...
21 بهمن 1393

بیست و یک ماهگی

محبت پسرم...دیروز 15 دی ماه بود و تلویزیون یه نی نی نشون داد که منو یاد نوزادی علی سینا انداخت و بی اختیار شروع کردم به گریه کردن...بچم تا دید منو ، ناراحتی رو تو صورتش دیدم ولی سریع اومد تو بغلم و در حالیکه لبخند میزد و منو به شوخی میگرفت با دستای کوچولوش صورتمو نوازش میکرد و میگفت ناژژژژژژی....ناژژژژی ... من بدتر از مهربونیش گریم گرفته بود..از اینکه میذارمش مهد و میرم..خیلی عذاب وجدان دارم ..همش خودمو سرزنش میکنم.هرچند سعی میکنم از اینکه میره مهد حس خوبی داشته باشه و غصه نخوره و فک کنه میره مهد که بازی و شیطونی کنه...ولی.....خلاصه کم کم که بزرگ میشه میفهمه و میتونم بفهمم که دلش نمیخواد بره!!!  از طرفی تو مهد دائم ویروس هس...
16 دی 1393

هفته آخر 19ماهگی و شروع 20 ماهگی

شنبه 22 آذر اربعین بود و شبشو تا صبح نخوابیدی و دل درد و تهوع شدیدی داشتی...صبح وقتی خواستم مرخصی بگیرم مدیرم گفت کار داره... بعدش بردیمت دکتر که اونموقع صبح بعد از سرچ بیمارستانها و کلینیکها ...پیش یه دکتری که خیلی هم قبولش نداشتیم بردیمت..اونم یه آمپول ضد تهوع داد و گفت بهت فقط مایعات با حجم کم بدیم...منم دیدم پیشت باشم همش شیر میخوای و بعدش بالا میاری ..گذاشتمت خونه عزیز سارا و رفتم سر کار...خیلی نگران بودم و همش زنگ میزدم...و قبل از پایان ساعت کاری اومدم پیشت ...دوشنبه هم نبردمت مهد تا حالت کاملا خوب شه ولی حالت بد تر شد و مجبور شدیم تو بیمارستان امیر(با دستور دکتر امین بیدختی) بستریت کنیم...بعد از کلی بیقراری و گریه نزدیک ساعت 6-7 عصر ت...
29 آذر 1393

19 ماهگی گل پسر

امروز سه شنبه  27 ابان 93 است و ماهگرد 19 ماهگیت (یکسال و هفت ماه شدی) خیلی وروجک و بلا شدی. تعداد کلماتی که میگی خیلی زیاده و بهتره بگم چیارو نمیگی....از گفتن کلماتی که حروف ف و ش و س داشته باشه مخصوصا باهاشون شروع بشه طفره میری... اغلب کلمه ها رو یا با ب شروع میکنی یا د.مثلا به گل میگی دل....به پرواز میگی درداز...به فرار هم همینو میگی!! شدیدا به حیونا علاقه داری. هنوز با ماشین بازی میونه ای نداری...اما حیونای پلاستیکی و کتاب حیوانات و تموم برنامه های راز بقایی رو دوس داری! یعنی بیچارمون میکنی...مجبورمون میکنی در حالیکه تو بغلمونی به سخنرانی و ددد دودو هایی که نمیفهمیم چی میگی گوش کنیم و گاهی هم مارو میزنی که توضیح بدین...
15 آذر 1393