علی سیناعلی سینا، تا این لحظه: 11 سال و 8 روز سن داره
زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 21 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

اومدی تا منو به آرزوهام برسونی

17 و 18 ماهگی

17 ماهگی مرداد و شهریور ماههای خوبی بودن واسه پسرم چون مهد خلوت بود و توی مهد توجه زیادی بهت میشد...با خانم رفیعیان طوری صمیمی شدی که بهش میگی مامان! و وسط روز یکی دوبار بهش سر میزنی و اون برات کتاب میخونه...همیشه ازت تعریف میکنه...تا این لحظه مهدت مهد خوبیه و تک تک کارایی رو که انجام میدی و چیزایی رو که دوس داری برام تعریف میکنن! 25  شهریور بالاخره با کلی سختی و با کمک امیر تونستیم از بیمارستان واست نوبت بگیریم و بردیمت معاینه مجدد چشم. مامان فدات بشه که با دکترا هم دوس میشی و دلشونو میبری. 26 شهریور هم بردیمت مرکز دندونپزشکی اطفال و فقط فلوراید تراپی کردن و گفتن فعلا کاری از دستشون برنمیاد..مامانی بمیره که از الان...
11 آبان 1393

16 ماهگی

امروز یکم شهریور 93 است و من مادر یه پسرکوچولوی شیطونم که که 16 ماهش تموم شده و خیلی خیلی وروجک و شیرینه...پسری که توی مهد و توی فامیل یه بچه مورد توجه و خاصه..به خاطر چی؟ تا الان که حرف نمیزده به خاطر راه رفتنش..دویدنش...حرکاتش مثه رقص و ایما و اشاره هاش واسه فهموندن منظورش و ادا اطوارایی که داره...علاقه اش به آدمای خاص و نشون دادن علاقش با شیوه های با مزه بچه گانه...جدیدا هم که شروع کرده به حرف زدن..کلمه هایی که قبلا میگفت هیچ...کلمه های جدید با کاربرد صحیحش هم میگه... دا...داغ              عمممه همون عمه            ...
1 شهريور 1393

شروع 15 ماهگی

ديروز يكم تيرماه بود. اولين باري كه عليسينا يه ماچ آبدار و واقعي از لپم گرفت ..آخه تا حالا فقط اداشو درمياورد و يا به جاي بوسيدنمون صورتشو مياورد جلو..و صداي ماچ الكي درمياورد. از ديروز تخم بلدرچينو شروع كردم براش . از وقتي جام جهاني شروع شده و ما بيشتر فوتبال ميبينيم اونم بيشتر با توپش تنهايي بازي ميكنه.  گاهي كل نيمه ها رو با توپش ميدوه و بازي ميكنه... تنها بازي كردنشم خوبه ولي تا وقتي من نشسته باشم به محض اينكه برم آشپزخونه مياد اونجا و اغلب دوس داره ببينه من دارم چيكار ميكنم و مجبور ميشم بغلش كنم..و كار كردنو سخت ميكنه و يا اينكه پامو ميگيره و زار ميزنه كه برش دارم... -جديدا ياد گرفتي ميري سراغ پياز سيب زميني همش موا...
1 تير 1393

خرداد93 – 14 ماهگی

گمونم يازده ماهه بودي...هنوز خونه پدربزرگا ميموندي...هر بار ما ميخواستيم چايي بخوريم علاوه بر گفتن جيز با دهنت صداي موچ درمياوردي..صدايي كه گاهي موقع خوردن قند همراه با چايي مياد...البته عزيز سارا عادت داره اينكارو ميكنه گمونم از اون ياد گرفتي... تازگي عكساي آتليه ات آماده شدن و ما اونارو زديم به ديوار عكس العملت خيلي بامزه بود...همش با تعجب نيگاشون ميكني و به ما نشون ميدي و ميگي ايييين....ازت ميپرسيم عكست كو...جوري به عكست نگا ميكني انگار بار اوله ديديش.... از وقتي رفتي مهد اخلاقات خيلي خوب شدن...البته شايدم چون بزرگتر شدي خوبتر شدي...موقع پوشيدن لباس به جاي گريه و لجبازي..فرار و بازي و خنده داريم بعدشم از يه جايي خودت همكاري ميك...
23 خرداد 1393

شروع 13 ماهگی

اينروزها مشغله فكري و كاري زيادي دارم. تولد يكسالگي پسرم كه بعد از يك هفته دوندگي و تداركات پنجشنبه 28 گرفتيمش و با همه زياد و كمش تموم شد. خريد هديه روز مادر كه ديروز بعد ازظهر رفتيم و خريديمش. (يه سيني سيلور واسه مامان و يه ماهيتابه رژيمي واسه خاله )‌ هفته قبل از تولد عليسينا هم درگير وقت گرفتن ار آتليه و گرفتن عكس يادگاري بودم عكسا رو گرفتيم ولي الان ميگم ايكاش بعد از تولد عكس ميگرفتيم اخه خیلی تغییر کرده تو این 2-3 هفته.... و همزمان با همه اينها پيگير كار تسويه دانشگاه هم هستم.. از اول ارديبهشت علي سينا ميره مهد..تاتي ميره ولي هنوز مستقل نيست تو راه رفتن ..بدغذا شده و خيلي سخت ميشه بهش چيزي خوروند. بابا  رو ميگه...
11 ارديبهشت 1393

یه شروع خوب

خیلی وقت بود لبخند نزده بودم... اما از روزی که صدای قلبتو شنیدم ....اولین اشک شوق زندگیم اومد به چشمم...اولین شادی عمیق رو تو 31 سالگی بعد از 10 سال انتظار درک کردم... و شروع یک زندگی تازه با وجود تو ...در وجودم شکل گرفت... یه شروع خوب و تازه.... خیلی وقته دلم میخواد از تو بنویسم...و امروز تصمیم گرفتم اینکارو شروع کنم... برای تو....در کنار تو...یه شروع خوب دیگه... سلام عزیز دلم...سلام عشقم...سلام زندگی
12 فروردين 1393