علی سیناعلی سینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره
زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 21 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

اومدی تا منو به آرزوهام برسونی

دو سال و 10 ماه و 19 روزگی.(35 ماهگی)

1394/12/17 10:47
نویسنده : ناهید
241 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به هر کسی که این متنو میخونه.

اینروزها خیلی درگیر خرید و کارهای عید شدم. خیلی خرید رفتم و هر بار علیسینا با من اومده خرید کلی اتفاق افتاده!گمش نکردم ولی تو فاصله 10 قدمی من هم باشه به من میگه مامان از من دور شدی..دستمو بگیر.تنهام نذار. خیلی که بترسه میگه بغلم کن. همینکه منو نبینه هول میشه و گریه میکنه حق هم داره ...ریزه میزه مامان تو جمعیت خیلی زود منو با دیگران اشتباه میگیره و استرس میگیره.

تو این مدت مخصوصا یکی دو هفته اخیر کمی بیشتر با خودش حرف میزنه و بازی میکنه.شیطنتهاش روز به روز یشتر میشن. موقع خرید هر بادکنکی که میبینه همونو میخواد.مثلا یه بار 3 تا از بادکنک عروسکیا رو عوض کرد تا اونی که میخواد پیدا کنه بعدشم تا یه دونه از اون هواپیمایی ها رو دید با التماس و گریه مجبورم کرد اونو هم بخرم.

از اون بچه هایی هس که مدام وقتی یه نمونه جدیدشو میبینه مقایسه میکنه و از انتخابش پشیمون میشه!من راستش خیلی ناراحت میشم نگرانم این حالتش موندگار بشه اینجوری هیچی نمیتونه راضیش کنه چون همیشه انتخابهای بهتر از اونی که هس وجود دارن!

جدیدا خیلی خیلی عصبی تر و از نظر من وابسته تر و استرسی تر شده.هفته پیش چهارشنبه باباش ساعت سه زنگ زده که از وقتی اومده خونه یکی از عکساتو پیدا کرده برداشته نیگاش میکنه باهاش حرف میزنه و گریه میکنه!!! منم سعی کردم بهش نزدیک شم و ببینم چشه! حرفای مبهمی میزنه ممکنه تو مهد مشکل داشته باشه نمیدونم...و البته خودمم به خاطر شلوغی کارا و افکارم عصبی شدم شاید بی تاثیر نباشه. دیروز هم به من میگه مامان من خواب دیدم!!!!! منو تنهای تنها گذاشتین بیرون من تو تاریکی! سردمه! تو نیستی بابا هم نیست! من گریه کردم ولی تو نیومدی!!!

قیافه من اونموقع دیدن داشت از تعجب کم مونده بود شاخ رو سرم سبز بشه ..کلماتی که از دهنش درمیومدن تخیلن؟! خواب دیده و فهمیده که خواب دیده؟!!! یا کسی مثه بچه های مهد اینو تعریف کردن شنیده که داره میگه؟!...بهش گفتم منو بابا همیشه مراقبتیم نگران نباش!

یا دیروز دستم که زخم بود دیده سرشو گذاشته رو دستم با حالت بغض میگه مامان تو که اینجوری میشی من خیلی ناراحت میشم.چرا دستت اوف شده و داشت گریه میفتاد که من کلی دلداریش دادم که عیبی نداره خوب میشه و این حرفا.

یه مشکل بزرگ باهاش داریم اونم اینه که اصلن حرف گوش کن نیس.هر کاری رو باید برعکس بگیم تا به نتیجه دلخواه برسیم!...قبلن هم بود ولی اونموقع حواسشو پرت میکردیم الان توجهشو نمیشه به چیز دیگه ای جلب کرد.

میگه تو مهد اتاق خلوت و انباری هست! منو امروز فرستادن اتاق خلوت.من با مهد صحبت کردم میگن اصلن چنین چیزی نداریم! تخیلش اینقد قویه که تشخیص مرز واقعیت و تخیل سخته. و جالبش اینه که وقتی بلایی سر صورت و دست و پاش میاد نمیتونه واضح توضیح بده چی شده! انگار اصن حواسش نبوده!

مداد رنگی که بهش میدم همه رو میکشه رو دیوارهای پشت مبل! مداد شمعی رو میخوره یا خوردش میکنه! اسباب بازیهاشو هم که میشکنه منم همه رو جمع کردم! البته ضایعات اسباب بازیاشو!  هفته پیش صبح براش شمشیر خریدم ساعت 3 عصر با ناراحتی اورده پیشم که شکست! خدایی از ناراحتیش بیشتر ناراحت شدم آخه خیلی خوشش اومده بود ازش! یا مثلا براش از این دوربین چشمیا خریده بودیم.ظرف چهل و پنج دقیقه تموم قسمتهای جداشونده شو (که پیچی بود)باز کرد و البته اگه قطعاتشو گم نکنه میشه باهاشون ،بازی ساز و باز کرد  ولی تا جایی که ممکن باشه خرابکاری رو ادامه میده جوری که قیدشو بزنی.

پ.ن:    94/12/19

جدیدا به آدما صفاتی رو نسبت میدی مثلا میگی بابا چاقالو...مامان مهلبون

دیروز که رفته بودیم واسه بابایی کت بخریم تو یکی دوبار صداش زدی و اون همه حواسش به کتی که پرو کرده بود...تو هم گفتی بابا خوشتیپه!!!!!.....خخخ

بابات با همون ابروهای بالا رفته نیگات کرد گفت چی شد دیگه بابا چاقالو نیستم بابا خوشتیپه ام!؟!؟ چی میخوای؟

که شما بهش گفتی یه لحظه کیفمو نیگه دار! البته اینم یکی از اخلاقای خاصیه که داری وقتی دسته من بنده گیر میدی حتما یه کاری رو من انجام بدم و بالعکس وقتی دست بابا بند باشه حتما باید کارتو اون انجام بده!!!

- دیروز ساعت 4 که سوار ماشین شدم بریم خونه به من میگی خوب تعریف کن دیگه از مهد تودتتون (کودک) چه بخر؟(خبر)خندونک  خنده.. بهت میگم مامان جان باید بگی از سر کارت چه خبر..منم برات یه چیزایی تعریف کردم و پرسیدم حالا تو خبر؟ جنابعالی فقط میگی خوراتیامو خوردم.

مامانی من عاشق حرف زدنتم. شیرینی...مثل عسل.

پسندها (2)

نظرات (2)

biiitaaa
20 اسفند 94 20:43
مادر يعني : معرفت ، گذشت ، محبت . . .با وبلاگتون خيلي حال کردم بقول خودمونيا دمتون گرم واقعا وبلاگ محشري دارين اميدوارم هميشه شاد باشين و سلامت به سايت ماهم سري بزني شايد به دردتون بخوره يروزي
مامان آروین
27 اسفند 94 12:07
سلام خانومی امیدوارم سال جدید، سالی پر از شادی و خنده و سلامتی برای شما و علی سینای عزیزم باشه.