تولد سه سالگیت مبارک ، نورچشمم.
امسال روز تولدتون (تولد تو و پدرت ) روز جمعه بود و مصادف شده بود با خرید سیسمونی واسه پسر عمه مرضیه ات که البته هنوز نیومده...
از قبل خیلی میونه ات با عمه کوچیکت جور بود و از وقتی باردار شده من همیشه باید مراقب میبودم مثه قبل از سر و کولش بالا نری و نپری تو بغلش..واسه همین کم کم که شکمش دیده شد یه بار بهت گفتم که نی نی عمه رو باید مواظب باشی و سوالات رگباری تو شروع شد...نی نی؟!! نی نی تو(کو)؟ تجاست؟...چرا من نمیبینمش... بعدشم با یه اعتماد به نفسی میگفتی که نی نی عمه منم!!!خخخخخ
تا اینکه کم کم متوجه مساله شدی و از من پرسیدی منم توی دلت بودم؟..تو منو نمیدیدی؟ و ...و...
خلاصه پسرکم کنجکاو و باهوشی...خیلی سریع با آدمهای اطراف مخصوصا خانومها ارتباط میگیری.ولی دریغ از یه ذره حرف شنوی. فقط دوس داری حرف حرف خودت باشه. در کل دونده خیلی خوبی هستی و از دویدن لذت میبری.
هر سال توی فروردین ماه نمیبرمت مهد و امسال که تعطیلات هفته اول عید رو شیراز و یزد بودیم .هفته دوم خونه عزیز سارا بودی و هفته سه و چهار خونه عزیز خاتون ، جالب اینجا بود که اصرار داشتی نبریمت پیش آقاجون و دوست داشتی خونه باباجونی بری.برخلاف وابستگی عاطفی که به آقاجونت داری مثه اینکه تو هم برای مدت زیاد در کنارش احساس آرامش نمیکنی و دلت نمیخواد وقتی من و بابات نیستیم بمونی پیشش.
مسافرت عید امسال خیلی مسافرت خوب و به یادموندنی شد و از هر لحاظ کامل و بی نقص بود مخصوصا که شما توی مسافرت جز اینکه خسته میشدی و البته بخاطر زیاد بودن پیاده روی ها بهت حق میدادم خسته شده باشی و مثه همیشه فقط از من میخواستی بغلت کنم ، کاری که با همه سختیش من با جون و دل انجام میدادم، باز هم خداروشکر حالت خوب بود و خوش اخلاق بودی و خیلی همکاری کردی.
عزیزم نمیدونم ویژگی سه سالگی اینه که وابستگیهاتون بیشتر میشه یا فقط شما اینطوری .خیلی وابسته شدی و همیشه ازم میخوای من بیام مهد دنبالت. یه بار که تونستم بیام دنبالت همینکه اومدی بغلم کنار گوشم گفتی مامانی من خیلی دوستت دارم.این حرفت شاید به نوعی خوشحالم کنه ولی من مادرم و بالطبع نگرانمم میکنه.
تنها امیدم به خداست. به اینکه همیشه و در همه حال حافظ و نگهبانت باشه چه از لحاظ روحی و عاطفی چه از لحاظ جسمی و معنوی. خدایا ...خدایا...خدایا...سپردمش به خودت.