علی سیناعلی سینا، تا این لحظه: 11 سال و 5 روز سن داره
زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 21 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

اومدی تا منو به آرزوهام برسونی

تو این دو ماه چقد تغییر کردی؟

1395/4/1 10:35
نویسنده : ناهید
231 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق مامان بغل، بدون مقدمه میرم سر وقت ثبت کارها و حرفای بامزه ات. همین الان هم یکی از علاقمندیهات اینه که شبا موقع خواب به جای داستاهای تکراری برات از خاطرات نوزادی و کودکیت تعریف کنم و تو با ذوق گوش میکنی و احساساتی میشی.محبت

شب تولد امیرحسین (پسرعمه ات) بعد افطار دعوت بودیم.کلی رقصیدی و بعد از اون هم یه تفنگ دست گرفتی و اومدی اونو سمت حاضرین گرفتی تا رسیدی به باباحاجی حبیب و از اونجایی که قبلا با همچین تفنگی موقع بازی بچه ها و نوه هاش بهش گلوله پلاستیکی پرت کرده بودن ازش میترسید.گیج جنابعالی هم نقطه ضعفشو گرفتی و تا آخر شب همش یه دور میزدی میومدی به سمتش نشونه میگرفتی و اونم میگفت سر اسلحه اتو بگیر بالا...خلاصه که با حالت متعجب میخندیدی دلخور. عمه هات و عمو میلاد هم تشویقت میکردن که بری و تفنگتو نشونه بگیری سمت ایشون و بهش بگی دستا بالا و بترسونیش!! و هر بار همون داستان تکرار میشد.

دیروز که بهت گفتم تولد امیرحسین دعوتیم با بغض گفتی نه تولد منه .برای منم کادو بخرید منو دوس ندارید!!! و منم یادآوری کردم برای شما که من اینهمه کادو گرفتم واسه تولدت....کمان ..تفنگ..میگی اون تفنگ نه من تفنگ سیاه بزرگ میخوامتعجب هر چیزیو که خیلی دوس داری و برات میخرم یک روز بعدش دیگه اونو نمیخوای و یه چیز دیگه شو میخوای . شبم خونه عمه داشتیم کیک میخوردیم اومدی به من میگی تو هنوز تولدتو نخوردیخندونک....گفتم مامانم این کیکه تولده...کیک...میگی منم نخوردم.منظورت نصفه خوردنش بود و میدوی پی بازیت.

تو این مدت به نظر میاد خیلی مستقل تر شدی البته وقتایی که از سرکار میام مرتب بهونه میگیری و به من گیر میدی که بغلت کنم بهت غذا بدم و بیشتر از هر چیزی شیشه میخوای. ولی روزایی که کل روزو خونه ام یا وقتایی که با پدرتی بیشتر میری پی بازی خودت .از وقتی شبکه پویا قطع شده و نهال اومده برنامه های متفرقه و نوجوان بیشتر داره و همین باعث شده کمی بیخیال این شبکه بشی.

و درعوض شیطنتا و خرابکاریهایی میکنی که بعضیاش با عکس ثبت میشن و بعضیاش هم زیرسیبیلی رد میکنی. مثلا یه قوطی کامل و نو مرطوب کننده رو خالی کردی روی سر و صورت و دست و پا و فرش...یعنی کلشو..نصفه یه ضد آفتاب گرونو هم زدی به میز تلویزیون که اشعه های مضر تی وی بهش صدمه نزنه! عینککه البته اگه سر نرسیده بودم اونو هم کاملا خالی میکردی.بی حوصله

هر یه لقمه غذا که میخوری میای قد میگیری با من یا با پدرت و میگی بزرگ شدم و کلی کیف میکنی واسه خودت.بعد از مدتها به لطف یکی از دوستان تونستم یه وقت از دکتر دانایی بگیرم و ببرمت پیشش واسه معاینه و ایشون هم داروی خاصی نداد فقط گفت کلسیکر رو تا 6 ماه ادامه بده. حالا بماند پیدا کردن کلسیکر شده بود دردسر همه میگفتن مشابه اشو ببر ولی من میخواستم حتما همونی که دکتر نوشته بگیرم بخاطر اینکه خیلی از اوقات پیش اومده مشابه ها خیلی متفاوت بودن!!!متفکر

همه حیوونا رو امتحان کردی الان رسیدی به بچه دایناسور بودن..همش میگی مامان مثلا من میرم تو تخم دایناسور و همزمان خودتو تو بغلم جمع میکنی بعد صدا درمیاری میگی مثلا شکستمش اومدم بیرون و هی کلمه ماما رو تکرار میکنی...این بازی رو بعضا 5-6 بار پشت سر هم تکرار میکنی و خیلی هم خوشت میاد...و از من توقع داری از بچه دایناسور تازه متولد شدم به نحو احسن استقبال کنم!بوس

به منم میگی مامان دایناسورخندونک..یه سری هم میگفتی مامان گودزیلا!!!!!!! خنده یعنی میخندما از دستت ، چون میدونم تو دنیای تو اصن اینا حرف بدی نیس.  امیدوارم این دوره که گذشت تخیلات قوی تو باعث خلاقیتت بشه و بس.

یه موقع هایی با مدل غر زدنات میایی پیشم کشدار و عصبی میگی مااااااااماااااان....منم با شوق بهت نیگا میکنم میگم جااانم..چی شده عزیز دلمزیبا...فک کن همون لحظه در جا با چشمایی که سریع تغییر حالت پیدا میکنن نیگام میکنی و میخندی و از این اداهای معمولت در میاری و یه دور کمرتو میچرخونیو و میگی هیچی!! و البته میای تو بغلم میشینی و خودتو لوس میکنی واسه مامان....خندونک

روز ماهگرد سه سال و دو ماهگیت برات پف فیل درست کردم و همراه کیک و ابمیوه و سیب زمینی سرخ کرده ، تا چشمت افتاد بهشون گفتی مامان تولدمه؟!...منم گفتم یه جورایی آره جشن..از هر کدومشون تا شب یه ذره مزه مزه کردی با عنوان اینکه واسه تولدته باید بخوری! تو این مدت خیلی ذهنت درگیره تولد شده و منم از این قضیه استفاده های کاربردی زیادی کردم.شیطان

هفته پیش یه کلیپ نشونت دادم یوزپلنگه میپره رو هوا پرنده شکار میکنه، تا غذا نمیخوری بهت میگم بیا این قاشق غذا پرنده اس تو هم یوزپلنگ شو و بپر شکارش کنعینک. با این ترفند حداقل 5-6 تا قاشق غذا میخوری.البته هی اصرار میکنی پرنده بره بالاتر پرواز کنه!

مکالمه تو و پدرت: - بابا بیا با هم بازی تنیم تو بدو(بگو) دلدم و دله میبلم(گرگمو و گله میبرم) من بدم چوپون دالم نمیذالم..

  • دلدم و دله میبرم (پدرت با این روش میخواد تو رو ترغیب کنه که حروف رو درست ادا کنی!)

  • نننننه..تو ندو دلدمو و دله میبلم ، تو بدو دددلددمو و ددله میبلم.بوسخندونک

سه بار این مکالمه تکرار شد درسخوانمنم برای اینکه کلافه نشی دخالت کردم و به بابا گفتم منظورش اینه که شعر درستو بخونی و بگی گرگمو و گله میبرم. تو هم منو نیگا کردی و گفتی آره، تو شعرو درست بخون. شاکی

دیشب(آخرین شب بهار 95) پسرعمه ات موقع بازی زده بود تو چشمت و شما با قیافه جدی و اخم معمولت رفتی پیش عمه و میگی ببین پسرت زده تو چشمم اگه کور بشم چیکار میکنی؟!..و عمه ات در حالیکه میخنده چشمتو میبوسه و میگه خوب شد؟! سریع نیشات تا بناگوش باز میشه میخندی و میری پی بازیت! (هنوزم "ک" رو "ت" تلفظ میکنی و "گ" رو "د" میگی. حرف "ر" هم "ل" تلفظ میکنی)

مطمئنا همه این جمله ها از زبون شیرین تو که شنیده میشن لذتش چن برابر میشه.منی که مادرتم واسم عادی نمیشه..خدا حفظت کنه گل پسرم ، میوه دلم،نور چراغ خونم.محبت

پسندها (5)

نظرات (4)

کیان
5 تیر 95 10:01
سینا جون خیلی با حالی فقط من موندم این همه کرم رو مالیدی این طرف اون طرف مامانی چطوری تحمل کرده . من که اگه این کار رو بکنم مامانی قطعا بابایی رو میکشهتعجب نکن آخه مامانی زورش به من نمیرسه هر وقت من کار بدی رو انجام میدم تلافی شو سر بابایی در میاره حالا یه بار بدو دلدمو دله میبلم
مامان آروین
6 تیر 95 11:12
سلام. واقعاً زندگی با وجود همین بچه هاست که شیرینه. خدا حفظش کنه برات عزیزم.
کیان
21 تیر 95 14:07
سینا جون ممنون که به من سر میزنی راستی من هم بالاخره مریض شدم
کیان
5 مرداد 95 10:51
خاله مامانم اینا دست به دوپینگ زدند برای اینکه اشتهام زیاد بشه بدون نسخه دکتر به هم اشتها آور میدنداگه به دکتر نگفتم