علی سیناعلی سینا، تا این لحظه: 11 سال و 4 روز سن داره
زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 21 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

اومدی تا منو به آرزوهام برسونی

سه سال و سه ماه و بیست و یک روزگی.

1395/5/17 10:25
نویسنده : ناهید
290 بازدید
اشتراک گذاری

مامانی بعد از مدتها اومدم که از تو بنویسم ..اگه هر روز هم از خاطراتت بنویسم میشه ولی وقت نمیکنم. و زمان که میگذره خیلیاش فراموش میشه.

جدیدا اسباب بازیاتو برمیداری میاری بفروشی به ما.و مثلا بلند میگی آی فروشیدنی!!!  چون گاهی که با هم میریم خرید ، شما هر چیو میبینی میخوای و ما توضیح میدیم اینا خریدنی نیس و واسه خود مغازه اس یا.. شما هم بعضی موقع وقتی عینکی که چشمته رو برمیداریم میگیم اینو میخوام..این چند..میگی نه خانم اینا پولیدنی!!!! نیست(همون فروشی نیس پول دادنی نیس! و این اصطلاح مختص خودته) دلخور

از وقتی تابستون شده یکی از معضلات ما شده علاقه شدید شما به استخر و آب بازی. 4-5 باری هم با اصرار بابایی رو راه انداختی و با هم رفتید استخر بماند که چه آتیشی میسوزونی و تموم دوستای باباجونی تا مارو میبینن از خاطرات استخرت تعریف میکنن و از شیرجه زدنات!!! شاکی

من خیلی موافق نیستم با استخر به خاطر آلودگیهاش و کلرش و حتی ترس خودم تا زمانیکه برنگشتید من دلهره دارم مخصوصا که همه هم میگن زیادی نترسی و این بیشتر نگرانم میکنه. و شما هم از این ممانعت من دلخوری و فوری میری تو نخ خام کردن پدرت  - بابایی من و تو بریم استخل ملدونه مامانو هم نبریم (اینو میدونی که تفکیک جنسیتی هست چون تو حرفات میگی نمیذارن دعوا میتونن و...ولی واسه تلافی اجازه ندادنام میگی)و البته ...منم با ادای ناراحت شدن میگم چی گفتی ؟ اصن من و بابا میریم تو رو نمیبریم. و اونموقع سریع موضع عوض میکنی  میگی مامانجونم!! ملدونه راه نمیدن تولو منو هم زنونه راه نمیدن شما بلو زنونه!...و این داستان گاها تو یه روز 6-7 بار تکرار میشه..تا اینکه یه روز همزمان منم کلاس تیراندازی داشتم و بهت گفتم اصنم نمیخوام منو ببرین استخر..من خودم میرم کلاس تیراندازی تو رو هم نمیبرم!

چون خیلی تنفگ بازی دوس داری گفتم بیخیال استخر میشی و لابد سعی میکنی منت کشی کنی و با من بیای باشگاه..ولی دریغ از یه ذره همراهی...از همون ساعت یه شیپور دس گرفتی و به همه گفتی فلدا قلاله من و بابا بلیم استخل ملدونه مامانو هم نمیبلیم مامان میله کلاس تیل اندازی .

و همسرم تعریف میکنه که وقتی رفتم اونو از مهد بیارم مربیش گفته امروز قراره بره استخر...و البته ما بقی ماجرا رو هم میدونسته و تعریف کرده که اومده و واسه من گفته.بعدی عمه اش بوده و در آخر پدربزرگش.و گمانم تنها بیخبر ماجرا حافظ شیرازی بوده.

خیلی عادت نداره چیزی رو تعریف کنه یا خبر بده و مورد اخیر نشان از اهمیت حیاتی موضوع استخر داره .خندونک

جمعه ای تولد پسرخالت بود و اونجا با رقص فوق العاده و هماهنگت منو متعجب کردی .تو خونه عادت به رقص نداری و هر وقت هم ازت میخوام فقط بپر بپر میکنی و... و باز هم متاسفانه اجازه ی  گرفتن فیلم و عکس ندادی تا میدیدی دارم فیلم میگیرم میرفتی...میرقصیدی و به هیچ کس نیگا نمیکردی و تا چشمت به کسی میخورد درجا ماتت میبرد و سرتو با لبخند حاکی از خجالت مینداختی پایین.من موندم چرا از همه بیشتر از من خجالت کشیدی!!! البته چن ثانیه بعد دوباره ادامه میدادی از یه جای دیگه سالن!

به من میگی اینا کین اومدن؟  -پدربزرگ و مادربزرگ عرشیا   -با اون سوالی که همیشه تو چشمات هس منو نیگا میکنی و میگی پس چرا اینا با همن؟!     - من متعجب تر از قیاس تو سکوت میکنم.

در حاشیه اتفاقات این چند وقتی با پدربزرگت که اومده بود خونمون خلوت کرده بودی من میشنیدم که حرف میزدید با هم ..توئه فسقلی بهش حرفی زدی که آقاجون سکوت کرد! هیس

اینروزا علیسینا از اون چیزایی که یادش میدیم و خودمون استفاده نمیکنیم یه چالش میسازه برامون . من عصبانی میشم داد میزنم...بعد همون موقع از رفتارم پشیمونم میگم ببخشید نباید داد میزدم (چون قبلش بهش گفته بودم داد زدن کار خوبی نیس) این اتفاق ممکنه واسه منم بیفته که غذام بریزه..لباسم خیس شه یا هر چی...!! با تعجب نگام میکنه میگه داد میزنی بعد میگی ببخشید!؟!؟تعجب

-خوب عذرخواهی کنم بهتر از اینه که اینکارو نکنم.سکوت( چیزه دیگه ای ندارم که بگم)خطا

 

- دیروز داشتیم دو تایی کارتون نگاه میکردیم (یکی از علاقمندیاته و اصرار میکنی بیا با هم کارتون ببینیم)یعنی جنابعالی تو بغل من بودی که یه هو گفتی بیا تو گوشت بگم..منم که گوش دادن به صدای پچ پچ و آرومتو خیلی دوس دارم ..وشنیدم که : میخوام یه چیزی برات بخرم که تا حالا هیچکی برات نخریده باشه! ..منم با اشتیاق و هیجان پرسیدم چی مامانم؟ بغل

- توروتودیل    

-چچچچچییییی؟!! توروتودیل چیه دیگه؟ متفکر 

-توروتودیل همونکه دمش درازه دهنش (با دست نشونم میدی) خیلی باز میشه آدما رو هم میخوره!! (تست هوشه!!)گیج

- من مأیوس گفتم .خوب اگه برام بخریش که منو میخوره!  تعجب

- ننننننننه اسباب بازیشو میخلم بلات ته باش بازی تنی!!خنده 

 

ساعت 11 و 12 که میخواییم بخوابیم اوج پرحرفیهای توئه.شروع میکنی که داستان بگو تموم که شد یکی دیگه و بعدشم سوالات جورواجور و متعدد و منه کلافه خوابزده..این وسط یه وقتایی یه حرفایی میزنی که گاهی خوابم میپره...

پریشب که عزیزت اومده بود و شب خونه ما خوابیده بود زیر گوشم میگی منم بزرگ شدم میام خونتون بهتون سر میزنم!!..بهت میگم خوب خونه خودت کجاس با کیا زندگی میکنی؟

میگی خونه من یه جاییه که میام دیگه ..من و مامان بچه ها !!..بعد از کلی خنده و بوس بوس کردنت میگم مامان بچه ها کییییییییه؟ اسم نداره؟

- میگی مامان بچه هام دیگه!!

- بچه هات چی هستن اسم هم دارن؟

- اره امیرمحمد

پسندها (3)

نظرات (5)

مامان آنیسا
1 شهریور 95 15:41
سه سال و سه ماهگیت مبارک عزیزم
کیان
3 شهریور 95 15:18
علی سینا جون من هم مثل شما عاشق آب بازی هستم . بابایی هم لحظه شماری میکنه تا من اونقدر بزرگ بشم که مثل تو بتونم استخر برم
مامان آروین
6 شهریور 95 8:30
سلام. ماشاالله با این گل پسر با این کارای بانمک و حرفای بامزه
کیان
29 مهر 95 15:27
خاله ممنون از بابت تبریک تولدم. خاله تنبلی میکنید میترسم من هم تنبل بشم وبلاگمو دیر به دیر آپ کنم
کیان
23 آبان 95 9:54
علی سینا جون به کسی نگی من هم یکدونه از دندونام داره خراب میشه مسواک هم نمیزنم. موندیم چه گلی به سرمون بزنیم راستی تازگیها من هم شروع کردم به حرف زند مثل شما تازه ساعت 11 و 12 موتورم شروع میشه حرف زدنم گل میکنه