علی سیناعلی سینا، تا این لحظه: 11 سال و 14 روز سن داره
زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 21 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

اومدی تا منو به آرزوهام برسونی

خرداد93 – 14 ماهگی

گمونم يازده ماهه بودي...هنوز خونه پدربزرگا ميموندي...هر بار ما ميخواستيم چايي بخوريم علاوه بر گفتن جيز با دهنت صداي موچ درمياوردي..صدايي كه گاهي موقع خوردن قند همراه با چايي مياد...البته عزيز سارا عادت داره اينكارو ميكنه گمونم از اون ياد گرفتي... تازگي عكساي آتليه ات آماده شدن و ما اونارو زديم به ديوار عكس العملت خيلي بامزه بود...همش با تعجب نيگاشون ميكني و به ما نشون ميدي و ميگي ايييين....ازت ميپرسيم عكست كو...جوري به عكست نگا ميكني انگار بار اوله ديديش.... از وقتي رفتي مهد اخلاقات خيلي خوب شدن...البته شايدم چون بزرگتر شدي خوبتر شدي...موقع پوشيدن لباس به جاي گريه و لجبازي..فرار و بازي و خنده داريم بعدشم از يه جايي خودت همكاري ميك...
23 خرداد 1393

شروع 13 ماهگی

اينروزها مشغله فكري و كاري زيادي دارم. تولد يكسالگي پسرم كه بعد از يك هفته دوندگي و تداركات پنجشنبه 28 گرفتيمش و با همه زياد و كمش تموم شد. خريد هديه روز مادر كه ديروز بعد ازظهر رفتيم و خريديمش. (يه سيني سيلور واسه مامان و يه ماهيتابه رژيمي واسه خاله )‌ هفته قبل از تولد عليسينا هم درگير وقت گرفتن ار آتليه و گرفتن عكس يادگاري بودم عكسا رو گرفتيم ولي الان ميگم ايكاش بعد از تولد عكس ميگرفتيم اخه خیلی تغییر کرده تو این 2-3 هفته.... و همزمان با همه اينها پيگير كار تسويه دانشگاه هم هستم.. از اول ارديبهشت علي سينا ميره مهد..تاتي ميره ولي هنوز مستقل نيست تو راه رفتن ..بدغذا شده و خيلي سخت ميشه بهش چيزي خوروند. بابا  رو ميگه...
11 ارديبهشت 1393

یه شروع خوب

خیلی وقت بود لبخند نزده بودم... اما از روزی که صدای قلبتو شنیدم ....اولین اشک شوق زندگیم اومد به چشمم...اولین شادی عمیق رو تو 31 سالگی بعد از 10 سال انتظار درک کردم... و شروع یک زندگی تازه با وجود تو ...در وجودم شکل گرفت... یه شروع خوب و تازه.... خیلی وقته دلم میخواد از تو بنویسم...و امروز تصمیم گرفتم اینکارو شروع کنم... برای تو....در کنار تو...یه شروع خوب دیگه... سلام عزیز دلم...سلام عشقم...سلام زندگی
12 فروردين 1393