علی سیناعلی سینا، تا این لحظه: 11 سال و 14 روز سن داره
زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 21 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

اومدی تا منو به آرزوهام برسونی

یکسال و نه ماه و 24 روز

این ماه هم تو بیمارستاتا گذروندی! جمعه 3 بهمن یه روز تو بخش سرپایی بستری بودی و از اونروز روزی یه ساعت دل درد و 8 بهمن که برات نوبت دکتر فوق تخصص گوارش گرفتم و رفتیم مطب تو رو بلافاصله فرستاد واسه بستری! و تا 15 بهمن تو مرکز طبی اطفال بستری بودی...آزمایش به ازای هر روز بستری یه بار ، سونو و عکس و عکس رنگی! و در آخر اندوسکوپی..یه تشخیص هم ندادن که بفهمیم چرا اینهمه دل درد داری..اینقد داغونم که نگو! روز و شبم یه شکل شده نمیدونم چه بلایی سرت اومده! به زمین و زمان بدبین شدم و مدام مثه دیوونه ها با خودم درگیرم..که چرا بچم اینجوری شد شاید زیادی به مهدت اعتماد کردم و حرفاشونو باور کردم! سپردم به خدا که این بلا رو سرت اوردن...اینهمه سفار...
21 بهمن 1393

بیست و یک ماهگی

محبت پسرم...دیروز 15 دی ماه بود و تلویزیون یه نی نی نشون داد که منو یاد نوزادی علی سینا انداخت و بی اختیار شروع کردم به گریه کردن...بچم تا دید منو ، ناراحتی رو تو صورتش دیدم ولی سریع اومد تو بغلم و در حالیکه لبخند میزد و منو به شوخی میگرفت با دستای کوچولوش صورتمو نوازش میکرد و میگفت ناژژژژژژی....ناژژژژی ... من بدتر از مهربونیش گریم گرفته بود..از اینکه میذارمش مهد و میرم..خیلی عذاب وجدان دارم ..همش خودمو سرزنش میکنم.هرچند سعی میکنم از اینکه میره مهد حس خوبی داشته باشه و غصه نخوره و فک کنه میره مهد که بازی و شیطونی کنه...ولی.....خلاصه کم کم که بزرگ میشه میفهمه و میتونم بفهمم که دلش نمیخواد بره!!!  از طرفی تو مهد دائم ویروس هس...
16 دی 1393

هفته آخر 19ماهگی و شروع 20 ماهگی

شنبه 22 آذر اربعین بود و شبشو تا صبح نخوابیدی و دل درد و تهوع شدیدی داشتی...صبح وقتی خواستم مرخصی بگیرم مدیرم گفت کار داره... بعدش بردیمت دکتر که اونموقع صبح بعد از سرچ بیمارستانها و کلینیکها ...پیش یه دکتری که خیلی هم قبولش نداشتیم بردیمت..اونم یه آمپول ضد تهوع داد و گفت بهت فقط مایعات با حجم کم بدیم...منم دیدم پیشت باشم همش شیر میخوای و بعدش بالا میاری ..گذاشتمت خونه عزیز سارا و رفتم سر کار...خیلی نگران بودم و همش زنگ میزدم...و قبل از پایان ساعت کاری اومدم پیشت ...دوشنبه هم نبردمت مهد تا حالت کاملا خوب شه ولی حالت بد تر شد و مجبور شدیم تو بیمارستان امیر(با دستور دکتر امین بیدختی) بستریت کنیم...بعد از کلی بیقراری و گریه نزدیک ساعت 6-7 عصر ت...
29 آذر 1393

19 ماهگی گل پسر

امروز سه شنبه  27 ابان 93 است و ماهگرد 19 ماهگیت (یکسال و هفت ماه شدی) خیلی وروجک و بلا شدی. تعداد کلماتی که میگی خیلی زیاده و بهتره بگم چیارو نمیگی....از گفتن کلماتی که حروف ف و ش و س داشته باشه مخصوصا باهاشون شروع بشه طفره میری... اغلب کلمه ها رو یا با ب شروع میکنی یا د.مثلا به گل میگی دل....به پرواز میگی درداز...به فرار هم همینو میگی!! شدیدا به حیونا علاقه داری. هنوز با ماشین بازی میونه ای نداری...اما حیونای پلاستیکی و کتاب حیوانات و تموم برنامه های راز بقایی رو دوس داری! یعنی بیچارمون میکنی...مجبورمون میکنی در حالیکه تو بغلمونی به سخنرانی و ددد دودو هایی که نمیفهمیم چی میگی گوش کنیم و گاهی هم مارو میزنی که توضیح بدین...
15 آذر 1393

17 و 18 ماهگی

17 ماهگی مرداد و شهریور ماههای خوبی بودن واسه پسرم چون مهد خلوت بود و توی مهد توجه زیادی بهت میشد...با خانم رفیعیان طوری صمیمی شدی که بهش میگی مامان! و وسط روز یکی دوبار بهش سر میزنی و اون برات کتاب میخونه...همیشه ازت تعریف میکنه...تا این لحظه مهدت مهد خوبیه و تک تک کارایی رو که انجام میدی و چیزایی رو که دوس داری برام تعریف میکنن! 25  شهریور بالاخره با کلی سختی و با کمک امیر تونستیم از بیمارستان واست نوبت بگیریم و بردیمت معاینه مجدد چشم. مامان فدات بشه که با دکترا هم دوس میشی و دلشونو میبری. 26 شهریور هم بردیمت مرکز دندونپزشکی اطفال و فقط فلوراید تراپی کردن و گفتن فعلا کاری از دستشون برنمیاد..مامانی بمیره که از الان...
11 آبان 1393

16 ماهگی

امروز یکم شهریور 93 است و من مادر یه پسرکوچولوی شیطونم که که 16 ماهش تموم شده و خیلی خیلی وروجک و شیرینه...پسری که توی مهد و توی فامیل یه بچه مورد توجه و خاصه..به خاطر چی؟ تا الان که حرف نمیزده به خاطر راه رفتنش..دویدنش...حرکاتش مثه رقص و ایما و اشاره هاش واسه فهموندن منظورش و ادا اطوارایی که داره...علاقه اش به آدمای خاص و نشون دادن علاقش با شیوه های با مزه بچه گانه...جدیدا هم که شروع کرده به حرف زدن..کلمه هایی که قبلا میگفت هیچ...کلمه های جدید با کاربرد صحیحش هم میگه... دا...داغ              عمممه همون عمه            ...
1 شهريور 1393

شروع 15 ماهگی

ديروز يكم تيرماه بود. اولين باري كه عليسينا يه ماچ آبدار و واقعي از لپم گرفت ..آخه تا حالا فقط اداشو درمياورد و يا به جاي بوسيدنمون صورتشو مياورد جلو..و صداي ماچ الكي درمياورد. از ديروز تخم بلدرچينو شروع كردم براش . از وقتي جام جهاني شروع شده و ما بيشتر فوتبال ميبينيم اونم بيشتر با توپش تنهايي بازي ميكنه.  گاهي كل نيمه ها رو با توپش ميدوه و بازي ميكنه... تنها بازي كردنشم خوبه ولي تا وقتي من نشسته باشم به محض اينكه برم آشپزخونه مياد اونجا و اغلب دوس داره ببينه من دارم چيكار ميكنم و مجبور ميشم بغلش كنم..و كار كردنو سخت ميكنه و يا اينكه پامو ميگيره و زار ميزنه كه برش دارم... -جديدا ياد گرفتي ميري سراغ پياز سيب زميني همش موا...
1 تير 1393