علی سیناعلی سینا، تا این لحظه: 11 سال و 19 روز سن داره
زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 21 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

اومدی تا منو به آرزوهام برسونی

خرداد93 – 14 ماهگی

1393/3/23 11:19
نویسنده : ناهید
147 بازدید
اشتراک گذاری

گمونم يازده ماهه بودي...هنوز خونه پدربزرگا ميموندي...هر بار ما ميخواستيم چايي بخوريم علاوه بر گفتن جيز با دهنت صداي موچ درمياوردي..صدايي كه گاهي موقع خوردن قند همراه با چايي مياد...البته عزيز سارا عادت داره اينكارو ميكنه گمونم از اون ياد گرفتي...

تازگي عكساي آتليه ات آماده شدن و ما اونارو زديم به ديوار عكس العملت خيلي بامزه بود...همش با تعجب نيگاشون ميكني و به ما نشون ميدي و ميگي ايييين....ازت ميپرسيم عكست كو...جوري به عكست نگا ميكني انگار بار اوله ديديش....

از وقتي رفتي مهد اخلاقات خيلي خوب شدن...البته شايدم چون بزرگتر شدي خوبتر شدي...موقع پوشيدن لباس به جاي گريه و لجبازي..فرار و بازي و خنده داريم بعدشم از يه جايي خودت همكاري ميكني و لباساتو ميپوشي...مامان قربونت بره....خيلي شيطنت ها و فرارهاتو دوس دارم...البته خيلي بي توجه هستي و موقع فرار ممكنه به هر چيزي برخورد كني و اين همه رو ميترسونه و همه به من هشدار ميدن كه خيلي مواظبت باشم.

يكي ديگه از اخلاقهات كه بهتر شده برخورد اجتماعيته..خيلي با روي باز برخورد ميكني كاري كه قبلا كمتر انجام ميدادي...ماشالله عزيزدلم..توي مهد همه مربيا وقتي منو ميبينن دارن از بامزگيهات، خنده هات، دويدنت حرف ميزنن ... ميونه ايت با خانم سلامت  كه خيلي خوبه طوري بغلش ميكني انگار عزيزتو بغل كردي....

وقتي ميام دنبالت طوري ازم استقبال ميكني كه همه غصه هام يادم ميره(آغوشتو باز ميكني و ميخندي...و با سر ميايي تو بغلم) و به محضي كه ميرسي تو بغلم با بقيه باي باي ميكني و منتظري كه باباتو ببيني و بگي.....باب :ي

استعداد عجيبي داري تو بالا رفتن از ديوار راست:ي...هفته پيش وقتي با صدايي شبيه گله و شكايتت اومدم تو اتاق و تو رو آويزون روي نرده هاي تختت ديدم چشام گرد شد...گمونم رفته بودي تو نيني لالاي و از روي اون رفته بودي روي نرده ها و از اينكه نميتونستي خودتو بندازي توي تخت غرغر ميكردي و با خودت حرف ميزدي!!!

الهي قربونت بره مامان...

اعياد شعبانيه و نيمه شعبان تازه گذشته...ديروز كه واسه عيد ديدني رفتيم خونه عزيز گلخاتون تو اينقد ذوق زده بودي...خاله فرشته رو ميبوسيدي...عزيز و بغل ميكردي...به باباجون دست دادي...و كلي وسط حال چرخ زورخونه اي زدي هم نشسته و هم ايستاده! كه وقتي ايستاده ميچرخيدي همش زمين ميخوردي!

واسه نماز هم رفتيم مسجد و شما تا تونستي شيطوني كردي و دويدي ..هر چي منو عزيز بيشتر ميخواستيم نگهت داريم بيشتر فرار ميكردي...خلاصه نماز خونديم(من كه همه حواسم به تو بود ببينم كار خطرناكي نكني..)

پسندها (1)

نظرات (0)