علی سیناعلی سینا، تا این لحظه: 11 سال و 19 روز سن داره
زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 21 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

اومدی تا منو به آرزوهام برسونی

شروع 13 ماهگی

1393/2/11 11:18
نویسنده : ناهید
129 بازدید
اشتراک گذاری

اينروزها مشغله فكري و كاري زيادي دارم. تولد يكسالگي پسرم كه بعد از يك هفته دوندگي و تداركات پنجشنبه 28 گرفتيمش و با همه زياد و كمش تموم شد. خريد هديه روز مادر كه ديروز بعد ازظهر رفتيم و خريديمش. (يه سيني سيلور واسه مامان و يه ماهيتابه رژيمي واسه خاله )‌

هفته قبل از تولد عليسينا هم درگير وقت گرفتن ار آتليه و گرفتن عكس يادگاري بودم عكسا رو گرفتيم ولي الان ميگم ايكاش بعد از تولد عكس ميگرفتيم اخه خیلی تغییر کرده تو این 2-3 هفته.... و همزمان با همه اينها پيگير كار تسويه دانشگاه هم هستم..

از اول ارديبهشت علي سينا ميره مهد..تاتي ميره ولي هنوز مستقل نيست تو راه رفتن ..بدغذا شده و خيلي سخت ميشه بهش چيزي خوروند.

بابا  رو ميگه ..اما عادت نداره ازش استفاده كنه...اداي حرف زدن درمياره وجملات نامشخصي ميگه..مخصوصا با لحن شكايت ...وقتي ذوق ميكنه با صداي نازك جيغ جيغ ميكنه و حرف ميزنه..

با اشاره منظورشو به خوبي ميرسونه...ازنزديكاي 12 ماهگي با گوشي تلفن كه بازي ميكنه اداي مارو درمياره ...اگه همراه دستش باشه راه ميفته (با روروك)‌و حرف ميزنه اگه نشسته باشه همزمان با چيزي بازي ميكنه و مثلا حرف ميزنه!! چيزي شبيه الو هم ميگه...

از حموم رفتن استقبال ميكنه ولي از لباس پوشيدن بعدش به شدت فراري و بيزاره...

شب جمعه (5/2/93)خونه عمه اش كه مردا فوتبال دستي بازي ميكردن سعي ميكرد اونم بازي كنه!

روز 4/2/93 عقدكنون مرضيه بود و تا تونست شيطوني كرد و بازيگوشي..

7/2/93-- امروز صبح هم تو مهد قبل اومدنم كلي باهاش بازي كردم ...و راه رفته بعد اومدم سركار...استرس بدي دارم و تو لحظه هايي كه يادش ميوفتم اعصابم بهم ميريزه...هيچ كي نميره يه سر بهش بزنه!...يعني نگرانم كه بگم برن سربزنن بعدش بيشتر گريه كنه

وروجكي شدي تو اينهفته اي كه گذشت ...هفته سومي بود كه ميري مهد. هنوز تغيير خاصي احساس نكردم. خانم سلامت ميگه تو اين سن خلاقيت خوبي داري. وداستان دستيابي تو به عروسكو برام تعريف كرد كه عروسكو رو دستگيره در گذاشته بوده و شما بر خلاف بچه ها كه زور ميزدن با قد بلندي و جيغ به عروسك برسن با تكون دادن در و پايين انداختن عروسك به اون رسيدي! و كلي تعجب كرده بود از كار تو نيم وجبي.

توي خونه هم كارايي ميكني كه من متعجب ميشم مثه ديشب كه تو تاريكي دامن مشكي منو مينداختي رو سرت و با زبوني كه نميفهميدم آروم آروم با خودت حرف ميزدي..و همينطور هي از رو صورتت كنارش ميزدي دوباره ميكشيدي رو سرت. و همينطور مكالمه داشتي با خودت!! ديشب كه آقاجون و خاله هم اومده بودن خونمون خيلي شيطنت كردي و از كنترل خارج شده بودي بعد رفتنشونم تا ساعت 1 خوابت نبرد و بالاخره رات بردم تا كسل شي و بخوابي. 

5 شنبه (18 ارديبهشت) كه داشتم زانوها و كمرتو با روغن ماساز ميدادم بر خلاف هميشه آروم بودي و اينقد با چشمات خوشگل نيگام ميكردي كه چند لحظه بعدش باورم نشد خوابت برده...اولين باري بود كه اين لحظه قشنگو باهات داشتم.آخه خيلي بد قلقي واسه خواب...

وقتي اينجا سركارم...دلم برات تنگه....هر لحظه ...ميبوسمت دوست دارم عاشقتم...پسر خوبي باش براي ماماني و بابايي و بنده خوبي باش واسه خدا

پسندها (1)

نظرات (0)