علی سیناعلی سینا، تا این لحظه: 11 سال و 18 روز سن داره
زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 21 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

اومدی تا منو به آرزوهام برسونی

یکسال و نه ماه و 24 روز

1393/11/21 10:11
نویسنده : ناهید
163 بازدید
اشتراک گذاری

این ماه هم تو بیمارستاتا گذروندی! جمعه 3 بهمن یه روز تو بخش سرپایی بستری بودی و از اونروز روزی یه ساعت دل درد و 8 بهمن که برات نوبت دکتر فوق تخصص گوارش گرفتم و رفتیم مطب تو رو بلافاصله فرستاد واسه بستری! و تا 15 بهمن تو مرکز طبی اطفال بستری بودی...آزمایش به ازای هر روز بستری یه بار ، سونو و عکس و عکس رنگی! و در آخر اندوسکوپی..یه تشخیص هم ندادن که بفهمیم چرا اینهمه دل درد داری..اینقد داغونم که نگو!
روز و شبم یه شکل شده نمیدونم چه بلایی سرت اومده!

به زمین و زمان بدبین شدم و مدام مثه دیوونه ها با خودم درگیرم..که چرا بچم اینجوری شد شاید زیادی به مهدت اعتماد کردم و حرفاشونو باور کردم!

سپردم به خدا که این بلا رو سرت اوردن...اینهمه سفارشتو کردم هر روز یه ربع راجع به اونروزت ازشون پرسیدم و اونا هم طوری حرف زدن انگار حواسشون خیلی بهت بوده!!

حالا اینه وضعت...

نمیدونم چی بگم از جمعه تا حالا هم خونه عزیز و آقاجونی! 5شنبه و جمعه درست بعد از مرخص کردنت دوباره دل درد داشتی..و من همش نگرانم که باز تکرار شه...روزای پر استرس زودتر تموم شید و سلامتی پسرمو برگردونید.

توی بیمارستان هم کلی شیرین بازی درمیاوردی و همه پرستارا میشناختنت به اسم! هم شیطونی هم شیرین زبونی میکنی!! به خانومای جوون میگی خانومه خاله!!! به مسن ترا میگی عزیز!! به آقایون هم آقایه عمو!!

میگفتم خانومه پرستار و دکتر...اون لحظه میگفتی ولی باز میگفتی آانومه!!!! بوس

گاهی که خیلی اذیتم میکردی بهت میگفتم قهرم و بهت اخم میکردم تا از قشقرقات کم کنی و آروم بگیری...جنابعالی هم بهم میگفتی آقم(قهرم) و بهم اخممیکردی و محلم نمیذاشتی گاهی هم با پر رویی هم شیر میخوردی هم میگفتی آآآقم...خندونک

مواقعی که برای گرفتن رگت یا سونو میبردمت واسه کمتر گریه کردنت شعر میخوندم و تو وسط گریه هات  دنباله شعرو میخوندی...و پرستارا میخندیدن و من میسوختم!!!غمناک

شعر گنجشک لالا رو اینقد برات خوندم یاد گرفتی و خودت میخونی مخصوصا قسمت قورباغه ساکت خوابیده بیشه رو اینقد بامزه میگی که میخوام بخورمت!محبت
الانم تا دلت درد میگیره با اضطراب میگی..مامان دلش درد..آمپول بزنن!!!!!(دلم درد میکنه الان آمپولم میزنن)

وقتی داری بازی میکنی و جایی گیر میکنی داد میزنی کمک...کمک...تا بیاییم و نجاتت بدیم!عینک
وقتی بابایی برات ترانه میخونه تو هم تکرار میکنی..بابایی دوست دارمهای تو امید خوندن میده!!!

تو: اااااااا دوس ..ت...دااااایییممم....اااا..خون...دم.....ده....تشویق

خدا خودش کمک کنه تو یه وروجک رو بزرگ کنم..واقعا اگه این شیرین بازیات نباشه ..خستگی تو تنم میمونه و دق میکنم...

پسندها (1)

نظرات (1)

محمد
21 بهمن 93 13:17
سلام با وسایل جدید آماده سازی کیک و دسر بروزم. به ماهم سر بزن.