علی سیناعلی سینا، تا این لحظه: 11 سال و 19 روز سن داره
زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 21 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

اومدی تا منو به آرزوهام برسونی

17 و 18 ماهگی

1393/8/11 12:07
نویسنده : ناهید
142 بازدید
اشتراک گذاری

17 ماهگی

مرداد و شهریور ماههای خوبی بودن واسه پسرم چون مهد خلوت بود و توی مهد توجه زیادی بهت میشد...با خانم رفیعیان طوری صمیمی شدی که بهش میگی مامان! و وسط روز یکی دوبار بهش سر میزنی و اون برات کتاب میخونه...همیشه ازت تعریف میکنه...تا این لحظه مهدت مهد خوبیه و تک تک کارایی رو که انجام میدی و چیزایی رو که دوس داری برام تعریف میکنن!

25  شهریور بالاخره با کلی سختی و با کمک امیر تونستیم از بیمارستان واست نوبت بگیریم و بردیمت معاینه مجدد چشم. مامان فدات بشه که با دکترا هم دوس میشی و دلشونو میبری.

26 شهریور هم بردیمت مرکز دندونپزشکی اطفال و فقط فلوراید تراپی کردن و گفتن فعلا کاری از دستشون برنمیاد..مامانی بمیره که از الان دندونات پوسیده ..چند شب قبل نصف شب خوردی زمین و دندونت شکست..از اون شب من مریض شدم...

18 ماهگی

با شروع مهر یاد پارسال اینموقع افتادم که خیلی ناراحت بودم از اینکه میخواستم بذارمت و بیام سرکار همش دعا میکردم مرخصی زایمان نه ماهه قطعی بشه که نشد..

از خوش شانسیم از هفته اول بیماریهای تو شروع شد...با 5 روز تب که بعدش معلوم شد روزئولا بوده!! البته همش در حد سرماخوردگی بود...

الانم ناراحتم چون مهدتون از مهدای پرطرفداره خیلی شلوغ شده و میخوان تو رو که هنوز 18 ماهگیت تموم نشده رو بفرستن کلاس نوپا و من اصلن نمیخوام بری اونجا چون باید بلد باشی خودت غذا بخوری و سر ساعت 8 تورو از خواب بیدار میکنن! از طرفی اگه تو شیرخوار بمونی به خاطر شلوغی دیگه بهت اجازه نمیدن از تختت بیرون بیای و گریه میکنی و عصبی و کلافه ای وقتی میای خونه!

موندم چیکار کنم که به نفعت باشه...

بیشتر مهرماه رو دکتر و بیمارستان بودی و نفهمیدم چی شدی که بعد از مهمونی خداحافظی مکه ای هامون 2 مهر تا همین حالا روبه راه نشدی

تو این ماه حداقل 10 بار دکتر بودی به خاطر دلپیچه و استفراغی که اولش با اسهال شروع شد...امسال هم مهر ماه پر استرسی شد برام...

21 مهر هم عمه مرضی عروسی کرد و درگیریهای ما واسه خرید لباس و درگیری پدرت واسه خریدهای عمه رو هم اضافه کن به مشغله مهر نامهربان!!

24 مهر که پنجشنبه بود بابا کشیک بود و من با مامانیشون رفتیم عروسی پسرعمم که اونم بد نبود ولی توئه وروجک نذاشتی بفهمم چه خبره.

جمعه اش هم مادرزن سلام دعوت بودیم خونه آقاجون ..یه مهمونی پر از حرف و گلایه که حالم گرفته بود. اصلن نفهمیدم "مهر "چطوری گذشت.

واکسن 18 ماهگیتو روز28 مهر زدیم و اینقد منو ترسونده بودن که از استرس نمیفهمیدم باید چه کنم از طرفی طاقت دیدن درد کشیدنتو ندارم و از طرفی دلم نمیخواد تو لحظه های سخت تنهات بذارم...خیلی گریه نکردی ولی از ته دل و با ناله و در حالیکه با تعجب پرستارو نگاه میکردی گریه میکردی...بعد از 2 روز تب...بالاخره روبراه شدی در حالیکه هنوزم دلدرد میومد سراغت ..

اینوسط مربی لجدرارت هم گیر داده دیگه نیارش کلاس من و منم گفتم تازه واکسن زده و باید همینجا بمونه تا بهتر شه..برخوردای بدش باعث شده به یه مهد دیگه فک کنم و به پرستار...

دوم آبان روز جمعه از صبح رفتیم پیشواز مکه ایها و تا اخرشب اونجا بودیم...خیلی مواظبت ازت سخت شده توی مهمونی همش میدوی سمت پله ها و کارای خطرناک میکنی ..میدوی و همه میگن چه سرعتی هم داره و نگاه نمیکنی من هستم یا نه!

11 آبان:

ازشنبه 3 آبان رسما رفتی کلاس خاله نازی و ظاهرا عرشیا هم میاد کلاس خاله ملیحه...روز اول تو رو زخمی بهم دادن البته با کلی عذرخواهی آخه من خیلی سفارشتو کرده بودم و بهشون گفتم دلیل عدم رضایتم کوچیکتر بودن توئه...

چهارشنبه  7 ابان پای ارشیا توی مهد شکست و همه خیلی ناراحت شدیم و من نگران اینکه مبادا ضعف مراقبت از بچه ها جدی تر از اونیه که من فک میکنم! (همش به خاطر پذیرش بیش از ظرفیت توی مهده بعضی خانواده ها اصرار میکنن!!! و جالبه بعد از شکستن پای خواهرزاده طفلیم رو در و دیوار مهد زدن به هیچ وجه بچه جدید پذیرش نمیکنن)

همون شب ما رفتیم هیات نزدیک خونه عمه مرضی واسه نذری...عزیز سارا اومده قهر که خونه عمه مرضیه بود و قرار بود بره خونه الهه که تا باباتو دید برنامه اش عوض شد و اومد خونه ما . ما که پنج شنبه شام دعوت بودیم به اندازه 2 ساعت تو رو گذاشتیم و رفتیم شام مکه ای همکارم و من همش دلم پیش تو بود اولین جایی بود که منو بابا بدون تو رفتیم مهمونی.  زحمت همه برنامه ریزیهای جمعه هم افتاد گردن عزیز سارا!!!!!!!! (همینکه باید به کیا زنگ بزنیم و با خودمون ببریمشون ..)پنجشنبه یه اتفاق مهم دیگه هم افتاد و اون عوض کردن ماشینمون بود...

صبح ما عمه مرضی و الهه و عزیزو بردیم واسه نذری  دایی حسین موقع برگشتن آخر شب هم عزیز با ما برنگشت و خودمون اومدیم که تا 11-12 شب بابات و آقاجون تلفنی بحث داشتند...که بماند!

فردا تاسوعای حسینیه و دیشب هم فامیلای عمه مرضی دعوتمون کردن نذری..ان شالا به حق امام حسین خدا بلا رو از همه بچه ها  دور کنه..از تو هم..

اینقد که حال پسرم بد بود زنگ زدیم به مکه ایها که واسش دعا کنن! دکترا هم نمیفهمن دل درد شدیدش از چیه...فعلا داروهای معده میخوره!

به خاطر طولانی شدن بیماریش و مشکلات دندونی که داره ...خیلی عصبی و کلافه اس ...واسه سلامتی بچه ها دعا کنید همینطور واسه پسرم.

پسندها (2)

نظرات (2)

نامیلو
11 آبان 93 12:27
ُسلام وبلاگ زیبایی دارین بهتون تبریک میگم به سایت فروشگاهی مام سر بزنید
مامانی
14 آبان 93 8:51
سلام عزیزم خدا گل پسرت رو برات نگه داره خدا رو شکر مربیای مهدش طوری که گفتی خوبن ...عزیزم عکسی ازآقا پسرتون نگذاشتید دوست دارم ببینمش