علی سیناعلی سینا، تا این لحظه: 11 سال و 18 روز سن داره
زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 21 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

اومدی تا منو به آرزوهام برسونی

19 ماهگی گل پسر

1393/9/15 13:52
نویسنده : ناهید
197 بازدید
اشتراک گذاری

امروز سه شنبه  27 ابان 93 است و ماهگرد 19 ماهگیت (یکسال و هفت ماه شدی)

خیلی وروجک و بلا شدی. تعداد کلماتی که میگی خیلی زیاده و بهتره بگم چیارو نمیگی....از گفتن کلماتی که حروف ف و ش و س داشته باشه مخصوصا باهاشون شروع بشه طفره میری...

اغلب کلمه ها رو یا با ب شروع میکنی یا د.مثلا به گل میگی دل....به پرواز میگی درداز...به فرار هم همینو میگی!!

شدیدا به حیونا علاقه داری. هنوز با ماشین بازی میونه ای نداری...اما حیونای پلاستیکی و کتاب حیوانات و تموم برنامه های راز بقایی رو دوس داری! یعنی بیچارمون میکنی...مجبورمون میکنی در حالیکه تو بغلمونی به سخنرانی و ددد دودو هایی که نمیفهمیم چی میگی گوش کنیم و گاهی هم مارو میزنی که توضیح بدین چی به چیه :ی

دیشب که مستند پرور رو میدیدیم کلی چهاردستوپا رفتیو بع بع کردی...هر وقت هم که گوزن و مارال میدیدی میگفتی داخ(شاخ)... البته به گوزن میگی ببزن.

اخر بعضی کلمه ها یه ت اضافه میکنی و میگی...مثلا میگی بابات...پاتم...و...

درو بست( درو ببند)...... نازی رفت(مربی مهدت که اسمشو یاد گرفتی وخیلی تکرار میکنی مخصوصا وقتی تازه میای خونه)

توپو بازی – چند وقت بود هر وقت میگفتی اییی ییا ما فک میکردیم که میگی حیاط با لهجه دامغانی(بابات میگفت لابد مربیت دامغانیه) بعد فهمیدیم میگی ارشیا. و حیاط  رو درست میگی.

میای پامو میگیری و میگی باغیلام.....یعنی بغلم کن! گاهی که  دلت میخواد چیزیو بهت بدیم بخوری دهنتو تا ته باز میکنی و با انگشت نشونمون میدی یعنی منم خوراکی میخوام.

یکشنبه 25/8/93 رفتیم عیادت عزیز کلثوم که خونه عزیز گلی بود و بهونه کردی که تکلا(شکلات)میخوای و بعد  که یه شکلاتو درسته رو نا خواسته قورت دادی اومدی و درحالیکه تا ته حلقت دیده میشد بهم نشون دادی که رفته پایین و به پشت داز کشیدی و گفتی(با اشاره)بزنم پشتت که برگرده تو دهنت...:!!! همه کلی از دستت خندیدیم و عزیز یه شکلات خوشمزه تر برات آورد...

همون شب پسر کوچولو مون ناخواسته با قاشق زد پشت دست بابای من...و بلافاصله سرشو خم کرد و دستشو بوسید و چند بار هم تکرار کرد بوسیدنشو...

فک کن شنبه همین هفته مربی مهدت داشت ادای دویدن و بازی کردنت رو درمیاورد و میگفت ازت فیلم گرفته تا به شوهرش نشون بده و جالبه که تو هم خیلی بهش وابسته شدی و تو خونه همین میکم بریم کجا میگی....مهد(و گاهی مند) و نازی(اسم مربیت)

دیروز که خیلی از شیطونیات کلافه شدم شروع کردم ادای گریه رو دراوردم...تو هم که خیلی مهربونی سریع سیخ جوجه گردانو که واسه بازی برداشته بودی دو دستی دادی بهم و منو ناز کردی و بوسیدی...الهی قربونت برم...خودم تنهایی...

با همه اینکه این مدتی خیلی خسته میشم از شیطونیا و بهونه گیریات ولی بازم تو خیلی خوبی و همش دعا میکنم که واسه همیشه خوب بمونی...نور چشمم...میوه دلم...مهربونم.........بوس بوس

جمعه 30 آبان دایی حسین و مامانی گلی شام خونه ما بودن...و طبق معمول کلی دلبری کردی...ادای داییو درآوردی و همه کلی از دستت خندیدن...با زندایی دالی بازی کردی و....ولی متاسفانه آخرشب تب بدی کردی و حالت اینقدر بد شد که با کلی شیاف و قطره استامینوفن تبت قطع نشد و من تا صبح بالاسرت بیدار بودم...اولین پنی سیلینو برات تزریق کردیم...و شنبه رو مرخصی گرفتم تا کنارت باشم و نگران تبت بودم که تا ظهر کم کم پایین اومد...(وزنت هم 10کیلو و 200شده)

این هفته به اندازه کل این ماه رفت و امد داشتیم...یکشنبه شب دایی علی شون و صدرا اومدن پیشمون و سوغاتیارو اوردن...دوشنبه شب رفتیم خونه عمه الهه و سه شنبه شب بابابزرگ و ننجون خونمون بودن...

حرف میزنی بازی میکنی...وروجکی هستی واسه خودت و داری بزرگ میشی...و مطمئنم دلم برای این روزای تو خیییییییییییلی تنگ میشه

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان عاطفه
16 آذر 93 16:50
عزیزممممممممممم..ماشالا به این پسر بانمک و بازیگوش و ت دل بروووو افرین به مامان با حوصله...همیشه به مهمونی و تفریح.. از خدا بهترین هارو براتون میخام روی ماه دوتانو میبوسمممممم