هفته آخر 19ماهگی و شروع 20 ماهگی
شنبه 22 آذر اربعین بود و شبشو تا صبح نخوابیدی و دل درد و تهوع شدیدی داشتی...صبح وقتی خواستم مرخصی بگیرم مدیرم گفت کار داره... بعدش بردیمت دکتر که اونموقع صبح بعد از سرچ بیمارستانها و کلینیکها ...پیش یه دکتری که خیلی هم قبولش نداشتیم بردیمت..اونم یه آمپول ضد تهوع داد و گفت بهت فقط مایعات با حجم کم بدیم...منم دیدم پیشت باشم همش شیر میخوای و بعدش بالا میاری ..گذاشتمت خونه عزیز سارا و رفتم سر کار...خیلی نگران بودم و همش زنگ میزدم...و قبل از پایان ساعت کاری اومدم پیشت ...دوشنبه هم نبردمت مهد تا حالت کاملا خوب شه ولی حالت بد تر شد و مجبور شدیم تو بیمارستان امیر(با دستور دکتر امین بیدختی) بستریت کنیم...بعد از کلی بیقراری و گریه نزدیک ساعت 6-7 عصر تازه متوجه سوختگی پات شدم که اصن معلوم نبود کی این بلا رو سرت آورده!! اینقد دلم سوخت که مطمئنم هیچوقت از باعث و بانیش نمیگذرم...
تا چهارشنبه ساعت 14:00 بستری بودی و بعدش همش خونمون رفت و آمد بود ...شب اول این عزیز و دایی شون فرداشب اون عزیز و عمه ها...و این وسط من بودم خستگی بیمارستان و مهمونداری و غصه و نگرانی واسه تو که مبادا باز بلایی سرت بیاد.
الانم شنبه 29 آذر و من بردمت مهد با غصه و نگرانی دوصدچندان....چند شبه از خدا یه کمک خوب واسه بزرگ کردنه تو خواستم...من واقعا کم آوردم...کار و زندگی با مشکلاتش که اصلا کمکی که ندارم هیچ...از هرکی هم کمک خواستیم بدتر کارمون زیاد شد. الانم با گردن درد و دست درد دارم اینارو مینویسم.