علی سیناعلی سینا، تا این لحظه: 11 سال و 20 روز سن داره
زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 21 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره

اومدی تا منو به آرزوهام برسونی

2 سال و 23 روزگی

سلام...به پسر گلم...به وروجک مامان خیلی شیرین شدی...از وقتی به حرف اومدی انگار یه هو قد یه بچه 4-5 ساله میفهمی!!! البته میدونم کمی اغراق آمیزه ولی حداقل بعضی از کارهات باعث این تصور میشه... 13 رجب(11 و 12 اردیبهشت) امسال زیارت امام رضا بودیم. و از قبل تصمیم داشتم بعد از زیارت و کمک خواهی از امام رضا (ع) تو رو از شیر بگیرم. - دیروز خطاب به پدرت : 3 بار پدرتو به اسم کوچیک صدا کردی و اون قبلا بهت گفته بود که حتما بهش بگی بابا..و تو وقتی دیدی جواب نمیده متوجه علتش شدی و اینبار گفتی بابا ... بابا هم با اشتیاق گفت جااانم!! تو هم انگار اصل حرفتو یادت رفته باشه...با شیطنت و درحالیکه انگشتتو بالا آوردی با تاکید بهش گفت...
19 ارديبهشت 1394

نوروز کوچولوی من

سلام دوستان امروز 5 روز از تولد علیسینا گذشته... اگه دوس دارید پسری رو ببینید به این لینک برید http://photo.ninisite.com/Showphoto.aspx?vid=2015042014085076930 یه هو ویرم گرفت تو سایت عکسشو آپلود کنم و بذارمش واسه مسابقه ...
1 ارديبهشت 1394

فقط ده روز تا تولد دو سالگی

امروز 16 فروردینه خیلی خوشحال شدم از اینکه میتونم تا روز تولدت از پاس شیر استفاده کنم و روزای آخری که میتونم زودتر بیام پیشت بیشتر شدن.از 18 اسفند به بعد مامانی نیومد سر کار بخاطر اینکه برای دل دردای شما تشخیص مالروتاسیون دادن و جراحی داشتی..و مامان تو این مدت مرد و زنده شد..و الان خیلی خدارو شکر میکنم که روزای سخت تموم شدن و توئه وروجک مثه قبلا داری بازی و شیطونی میکنی و زبون میریزی. خدا میدونه هنوزم نگران عوارض عمل هستم و شبی نیس که فکر و خیال نزنه به سرم! الان هم موندم کی از شیر بگیرمت چون برنامه قبلیم که عید بود به خاطر بیماریت عقب افتاد. این روزها تو دید و بازدیدها بازم شیطنت کردی و شیرین زبونی و همچنان داره به تعداد فالوئرها...
16 فروردين 1394

یکسال و ده ماه 15 روزگیت

وروجک مامانی....عشقمی...نفسمی دیشب تولد عمو میلاد بود و باز کلی شیرین بازی درآوردی از خودت... تازگی یاد گرفتی کلمه دوستت دارمو میگی با زبون شیرین و اداهای بامزه همراه با خجالت ...مخصوصا موقعی که شیر میخوری میگی "تویه دوس دایم" وقتی هم من میگم :"منم تورو دوست دارم مامانیه من "...داد میزنی میگی "نه من..نه من" فک میکنی یه چیزیه که ازش کم میشه اگه منم داشته باشم....غافل از اینکه هی مضاعف میشه دوست داشتنهای دوطرفه...مادر و فرزند اگر بخوام دقیق بگم شنبه 7 اسفند وقتی مثه همیشه موقع خواب تو بغلم بودی و با بازیگوشی شیر میخوردی برای اولین بار این جمله قشنگ رو بهم گفتی...چیزی که هنوز یادآوریش منو سر شوق میاره...
13 اسفند 1393

یکسال و نه ماه و 24 روز

این ماه هم تو بیمارستاتا گذروندی! جمعه 3 بهمن یه روز تو بخش سرپایی بستری بودی و از اونروز روزی یه ساعت دل درد و 8 بهمن که برات نوبت دکتر فوق تخصص گوارش گرفتم و رفتیم مطب تو رو بلافاصله فرستاد واسه بستری! و تا 15 بهمن تو مرکز طبی اطفال بستری بودی...آزمایش به ازای هر روز بستری یه بار ، سونو و عکس و عکس رنگی! و در آخر اندوسکوپی..یه تشخیص هم ندادن که بفهمیم چرا اینهمه دل درد داری..اینقد داغونم که نگو! روز و شبم یه شکل شده نمیدونم چه بلایی سرت اومده! به زمین و زمان بدبین شدم و مدام مثه دیوونه ها با خودم درگیرم..که چرا بچم اینجوری شد شاید زیادی به مهدت اعتماد کردم و حرفاشونو باور کردم! سپردم به خدا که این بلا رو سرت اوردن...اینهمه سفار...
21 بهمن 1393

بیست و یک ماهگی

محبت پسرم...دیروز 15 دی ماه بود و تلویزیون یه نی نی نشون داد که منو یاد نوزادی علی سینا انداخت و بی اختیار شروع کردم به گریه کردن...بچم تا دید منو ، ناراحتی رو تو صورتش دیدم ولی سریع اومد تو بغلم و در حالیکه لبخند میزد و منو به شوخی میگرفت با دستای کوچولوش صورتمو نوازش میکرد و میگفت ناژژژژژژی....ناژژژژی ... من بدتر از مهربونیش گریم گرفته بود..از اینکه میذارمش مهد و میرم..خیلی عذاب وجدان دارم ..همش خودمو سرزنش میکنم.هرچند سعی میکنم از اینکه میره مهد حس خوبی داشته باشه و غصه نخوره و فک کنه میره مهد که بازی و شیطونی کنه...ولی.....خلاصه کم کم که بزرگ میشه میفهمه و میتونم بفهمم که دلش نمیخواد بره!!!  از طرفی تو مهد دائم ویروس هس...
16 دی 1393

هفته آخر 19ماهگی و شروع 20 ماهگی

شنبه 22 آذر اربعین بود و شبشو تا صبح نخوابیدی و دل درد و تهوع شدیدی داشتی...صبح وقتی خواستم مرخصی بگیرم مدیرم گفت کار داره... بعدش بردیمت دکتر که اونموقع صبح بعد از سرچ بیمارستانها و کلینیکها ...پیش یه دکتری که خیلی هم قبولش نداشتیم بردیمت..اونم یه آمپول ضد تهوع داد و گفت بهت فقط مایعات با حجم کم بدیم...منم دیدم پیشت باشم همش شیر میخوای و بعدش بالا میاری ..گذاشتمت خونه عزیز سارا و رفتم سر کار...خیلی نگران بودم و همش زنگ میزدم...و قبل از پایان ساعت کاری اومدم پیشت ...دوشنبه هم نبردمت مهد تا حالت کاملا خوب شه ولی حالت بد تر شد و مجبور شدیم تو بیمارستان امیر(با دستور دکتر امین بیدختی) بستریت کنیم...بعد از کلی بیقراری و گریه نزدیک ساعت 6-7 عصر ت...
29 آذر 1393

19 ماهگی گل پسر

امروز سه شنبه  27 ابان 93 است و ماهگرد 19 ماهگیت (یکسال و هفت ماه شدی) خیلی وروجک و بلا شدی. تعداد کلماتی که میگی خیلی زیاده و بهتره بگم چیارو نمیگی....از گفتن کلماتی که حروف ف و ش و س داشته باشه مخصوصا باهاشون شروع بشه طفره میری... اغلب کلمه ها رو یا با ب شروع میکنی یا د.مثلا به گل میگی دل....به پرواز میگی درداز...به فرار هم همینو میگی!! شدیدا به حیونا علاقه داری. هنوز با ماشین بازی میونه ای نداری...اما حیونای پلاستیکی و کتاب حیوانات و تموم برنامه های راز بقایی رو دوس داری! یعنی بیچارمون میکنی...مجبورمون میکنی در حالیکه تو بغلمونی به سخنرانی و ددد دودو هایی که نمیفهمیم چی میگی گوش کنیم و گاهی هم مارو میزنی که توضیح بدین...
15 آذر 1393

17 و 18 ماهگی

17 ماهگی مرداد و شهریور ماههای خوبی بودن واسه پسرم چون مهد خلوت بود و توی مهد توجه زیادی بهت میشد...با خانم رفیعیان طوری صمیمی شدی که بهش میگی مامان! و وسط روز یکی دوبار بهش سر میزنی و اون برات کتاب میخونه...همیشه ازت تعریف میکنه...تا این لحظه مهدت مهد خوبیه و تک تک کارایی رو که انجام میدی و چیزایی رو که دوس داری برام تعریف میکنن! 25  شهریور بالاخره با کلی سختی و با کمک امیر تونستیم از بیمارستان واست نوبت بگیریم و بردیمت معاینه مجدد چشم. مامان فدات بشه که با دکترا هم دوس میشی و دلشونو میبری. 26 شهریور هم بردیمت مرکز دندونپزشکی اطفال و فقط فلوراید تراپی کردن و گفتن فعلا کاری از دستشون برنمیاد..مامانی بمیره که از الان...
11 آبان 1393

16 ماهگی

امروز یکم شهریور 93 است و من مادر یه پسرکوچولوی شیطونم که که 16 ماهش تموم شده و خیلی خیلی وروجک و شیرینه...پسری که توی مهد و توی فامیل یه بچه مورد توجه و خاصه..به خاطر چی؟ تا الان که حرف نمیزده به خاطر راه رفتنش..دویدنش...حرکاتش مثه رقص و ایما و اشاره هاش واسه فهموندن منظورش و ادا اطوارایی که داره...علاقه اش به آدمای خاص و نشون دادن علاقش با شیوه های با مزه بچه گانه...جدیدا هم که شروع کرده به حرف زدن..کلمه هایی که قبلا میگفت هیچ...کلمه های جدید با کاربرد صحیحش هم میگه... دا...داغ              عمممه همون عمه            ...
1 شهريور 1393